تو این دنیا، عقل به تنهایی کافی نیست.
باید یاد بگیری لبخند بزنی وقتی دلت خونیه.
باید وانمود کنی نمیفهمی، در حالی که هزار فکر تو سرت میچرخه.
نقاب بزنی، سکوت کنی، و بازی کنی…
چون اینجا، زندگی یه نمایش بیقوانینه.
آدما مهرهان. بازیچهان. بعضیاشون خودشونم نمیدونن کیان، فقط یه نقش دارن: زنده موندن.
قهرمان یا دشمن؟ همه چیز نسبیه.
نه عشقی که میشناسی خالصه، نه نفرتی که میبینی واقعی.
همه چیز ترکیبیه از ماسکها و دروغها.
یه دختره با ذهن تاریکتر از شبهای بیماه…
یه مرده که فکر میکنه همه چیزو کنترل میکنه، ولی بازیچهست.
و یه سازمان… سایهای بینام که همه میترسن ازش، حتی اگه بگن باورش ندارن.
اینجا عدالت یه جوکه.
اینجا حتی زندگی هم جدی گرفته نمیشه.
و تنها کسانی که زنده میمونن، همونان که بلد بودن چطور دیوونه بشن.
«تیمارستان زندگی» فقط یه داستان نیست…
یه نبرد واقعیه، بین عقل و جنون، بین نقاب و حقیقت،
بین اون چیزی که نشون میدیم و اون چیزی که واقعاً هستیم.