بلوندینا، شاهزاده خانمی که خون مردم عادی داشت، آرام در قصری جداگانه زندگی می کرد. به دلیل اصیل نبودنش، مورد بدرفتاری قرار میگرفت. یک روز، او به یک گربه سیاه زخمی برخورد کرد و تصمیم گرفت آن را درمان کند. اما، گربه دوست داشتنی که او تصور می کرد در واقع…؟
وقتی گربه دوست داشتنی بزرگ شد، متوجه شد او نه تنها یک گربه نیست بلکه... بلوندینا فکر می کرد او را خوب بزرگ کرده است، اما گربه او را نیز خواهد خورد.