در برابر فضای بی رحم یک بیمارستان، من عاشق یک پسر شیطون با چشم هایی به رنگ آفتاب شدم که تبدیل به تمام دلیل شادی من در آن مکان متروک شد. این چیزی بود که وقتی جلوی چشم من خودکشی کرد، روحم را بیشتر از قبل خرد کرد.از اون موقع به بعد، قسم خوردم که دیگه هرگز کسی رو دوست نداشته باشم. البته به جز دوستانم، سونی، نئو، و کوئیر؛ یک گروه کوچک از بچه های سرکش که در حال مرگ هستند. سونی مسئولیت هوای آزادی در سر پروراندن را دارد در حالی که فقط یک ریه برای تنفس آن برایش باقی مانده. نئو، یک نویسنده بداخلاق و با صندلی چرخدار است که کارهای بزرگ ما را از دزدی گرفته تا ترساندن پرستار هایمان به عهده گرفته است. کوئیر پسر زیبای گروه، ماهیچه ای، در واقع غول مهربان جمع با قلبی ناتوان است. قبل از اینکه مرگ به ناچار شترش را دم در خانه ی ما بخواباند، من و دزدانم برای آخرین سرقت برنامه ریزی کردیم. فرار بزرگی که ما را از والدین بدسرپرست، فقدان عضو های فلج کننده و خلاصه که واقعیت های بیماری هایمان دور می کند. اما چه اتفاقی می افتد اگر کسی دیگر وارد این جمع شود؟ چه اتفاقی می افتد اگر یک دختر وارد گروه ما بشود و با آن لبخند شیطنت آمیزش زبانم را بند بیاورد؟ یعنی چه اتفاقی می افتد وقتی که همان افتاب را در چشم های او ببینم و وحشت دوباره در هم شکستن سر تا پایم را به لرزه بیاندازد، آیا ممکنه است باز هم عاشق بشوم؟یعنی این اجازه را به خودم می دهم؟