وب کتاب

cover-01

8

کتاب

359

نقد و بررسی

147

کتاب خوانده

درباره من

یک نویسنده باتایپ شخصیتی istj، کنجکاو، عاشق یادگرفتن چیز های جدید، لذت میبرم از تماشای دنیا از زاویه های دیگر. کودک درون 8 ساله اما هنوز دیده نشده!(به یابنده مژدگانی تعلق می‌گیرد.) هرسوالی یا پیشنهادی رو با گوش جان میپذیرم ایمیل: kashikayamy@gmail.com تلگرام: yakiba28@

عضو شده

22 خرداد 1403

شهر

تهران

جنسیت

نامشخص

سن

28

نشان ها 11

نویسنده تایید شده
پادشاه یک جهان
حساب برنزی
حساب نقره ای
محاجم انجمن
جستجوگر وب کتاب
حساب طلایی
بازاری
دانشمند دیوانه
جنگجو
رعد و برق

همه پست ها

yakiba

21 مرداد 1403

(پندانک امروز):موشک_ یکی از دانشجویان دکتر حسابی به ایشان گفت: شما سه ترم است که مرا از این درس می اندازید. من که نمی خواهم موشک هوا کنم. می خواهم در روستایمان معلم شوم. دکتر جواب داد: تو اگر نخواهی موشک هوا کنی و فقط بخواهی معلم شوی قبول، ولی تو نمی توانی به من تضمین بدهی که یکی از شاگردان تو در روستا، نخواهد موشک هوا کند.

reaction-Wow

reaction-Wow Wow 1

1 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

20 مرداد 1403

نویسنده چیست؟!-----نویسنده موجودی است که می‌تواند در هر حالی بنویسد. فرقی نمی‌کند در چه شرایطی باشد یا در کدام لایه از فلاکت زندگی غرق شده باشد، نویسنده در همه حال دست به قلم است و به طرز دیوانه‌واری یادداشت برمی‌دارد. اما این، تنها بخش رویایی قضیه است. بخش اصلی و مهم‌تر مربوط به دوران پیش از یادداشت‌برداری جنون‌وارانه است. یعنی زمانی که یک موجود معمولی تصمیم می‌گیرد که در کنار معمولی بودنش نویسنده هم باشد. پس همزمان که پی تلاش‌های بی‌پایان را به تنش می‌مالد، انواع و اقسام کاغذها و قلم‌ها را گرد خودش می‌آورد تا هم آداب و رسوم ورود به دنیای نویسندگی را دنبال کند، و هم خودش را نزدیک به نوشتن نگه دارد چون او می‌داند که نویسنده نخواهد شد مگر آن که بیش از هرچیز به قلم و کاغذش نزدیک و وابسته باشد.

reaction-like

reaction-love Like 1

reaction-funny

reaction-funny Funny 1

2 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

9 مرداد 1403

(پندانک امروز)تصورات ذهنی _ صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود. راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد. چند ثانيه گذشت... راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!! خانم مسافر: ممنون. راننده تاكسى: لباتون رو برجسته كرده! خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد. خانم مسافر: واقعاً؟؟! راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد. راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم! خانم مسافر: واى ممنونم... چه دقتى!! معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين. تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن.. موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت: هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من.. خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت. اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى... فقط مي خواستم بگم: تو يه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود. یادمون نره که ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمون وجود داره قضاوت ميكنيم!

reaction-Sad

reaction-Sad Sad 1

1 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

21 تیر 1403

(پندانک امروز)دیدن خدا_گویند عارفی قصد حج كرد. فرزندش از او پرسید: پدر كجا می خواهی بروی؟ پدر گفت: به خانه خدایم. پسر به تصور آن كه هر كس به خانه خدا می رود، او را هم می بیند! پرسید: پدر! چرا مرا با خود نمی بری؟ گفت: مناسب تو نیست. پسر گریه سر داد. پدر را رقت دست داد و او را با خود برد. هنگام طواف پسر پرسید: پس خدای ما كجاست؟ پدر گفت: خدا در آسمان است. پسر بیفتاد و بمرد! پدر وحشت زده فریاد برآورد: آه ! پسرم چه شد؟ آه فرزندم كجا رفت؟ از گوشه خانه صدایی شنید كه می گفت: تو به زیارت خانه خدا آمدی و آن را درك كردی. او به دیدن خدا آمده بود و به سوی خدا رفت!

reaction-love

reaction-love Love 1

1 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

19 تیر 1403

(پندانک امروز)فقیر و بقال_مرد فقیرى بود که از راه فروش توپ های کره یک کیلو ای که همسرش هر روز درست می‌کرد، زندگیشان را می‌چرخاند. او هر روز صبح توپ های کره را نزد بقال محل می‌برد و فقط او مشتری اش بود. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن۹۰۰ گرم است. مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: ما وزنه ترازو نداریم و یک کیلو شکری را که در گذشته از شما خریدیم به عنوان وزنه قرار مى دادیم!!!

reaction-funny

reaction-funny Funny 1

1 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

17 تیر 1403

(پندانک امروز) شرط_پسر جوان آن قدر عاشق دختر بود که گفت: تو نگران چی هستی؟ دختر جوان هم حرفش را زد: همون طور که خودت میدونی مادرت پیره و جز تو فرزندی نداره... باید شرط ضمن عقد بگذاریم که اگر زمین گیر شد، اونو به خونه ی ما نیاری و ببریش خانه ی سالمندان! پسر جوان آهی کشید و شرط دختر را پذیرفت ... هنوز شش ماه از ازدواجشان نگذشته بود که زن جوان در یک تصادف اتومبیل قطع نخاع و ویلچر نشین شد. پسر جوان رو به مادرش گفت: بهتر نیست ببریمش آسایشگاه؟ مادر پیرش با عصبانیت گفت: مگه من مُردم که ببریش آسایشگاه؟ خودم تا موقعی که زمین گیر نشدم ازش مراقبت می کنم. پسر جوان اشک ریخت و به زنش نگاه کرد. و نگاه زن جوان پراز معنا بود...

reaction-Wow

reaction-Wow Wow 1

1 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

13 تیر 1403

(پندانک امروز) کوتاهش کن_حکیم ژاپنی در صحرایی روی شن ها نشسته و در حال مراقبه بود. مردی به او نزدیک شد و گفت مرا به شاگردی بپذیر! حکیم با انگشت خطی راست بر روی شن کشید و گفت: کوتاهش کن. مرد با کف دست نصف خط را پاک کرد. حکیم گفت برو یک سال بعد بیا. یک سال بعد باز حکیم خطی کشید و گفت کوتاهش کن. مرد این بار نصف خط را با کف دست و آرنج پوشاند. حکیم نپذیرفت و گفت برو یک سال بعد بیا! سال بعد باز حکیم خطی روی شن کشید و از مرد خواست آن را کوتاه کند. مرد این بار گفت: نمی دانم و خواهش کرد پاسخ را بگوید. حکیم خطی بلند کنار آن خط کشید و گفت حالا کوتاه شد.

reaction-funny

reaction-funny Funny 1

reaction-Wow

reaction-Wow Wow 1

2 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

12 تیر 1403

(پندانک امروز) کادوی تولد_ كیف مدرسه را با عجله گوشه ای پرتاب کرد و بی درنگ به سمت قلک کوچکی که روی تاقچه بود، رفت. همه خستگی روزش را بر سر قلک بیچاره خالی کرد. پولهای خرد را که هنوز با تکه های قلک قاطی بود در جیبش ریخت و با سرعت از خانه خارج شد. وارد مغازه شد. با ذوق گفت: ببخشید آقا! یه كمربند می خواستم. آخه، آخه فردا تولد پدرم هست. - به به. مبارک باشه. چه جوری باشه؟ چرم یا معمولی، مشکی یا قهوه ای، ...؟ پسرک چند لحظه به فکر فرو رفت و گفت: فرقی نداره. فقط ...، فقط دردش کم باشه!!!

reaction-Sad

reaction-Sad Sad 1

1 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

4 تیر 1403

(پندانک امروز) تقلا_ معلم زیست شناسی سعی داشت به دانش آموزانش نشان دهد که یک کرم چگونه به پروانه تبدیل می شود. او به بچه ها گفت: «در چند ساعت آینده شما شاهد این خواهید بود که پروانه چطور برای بیرون آمدن از پیله ی خودش تقلا می‎ کند؛ ولی هیچ کس نباید کمکی به او برساند» و بعد کلاس را ترک کرد. دانش آموزان صبر کردند و در نهایت این اتفاق افتاد. پروانه در کشاکش بیرون آمدن از پیله ی خود بود که یکی از بچه ها دلش به حال او سوخت. او برخلاف گفته ی معلم شان تصمیم گرفت به پروانه کمک کند تا زحمت کمتری برای بیرون آمدن از پیله متقبل شود. دانش آموز پیله را شکافت تا پروانه به راحتی بیرون بیاید و دیگر مجبور به تقلا نباشد. ولی با این کار پروانه پس از مدت کوتاهی مرد. وقتی معلم به کلاس برگشت و از ماجرا مطلع شد، برای بچه ها شرح داد که دوستشان با کمک کردن به پروانه، در واقع باعث مرگ او شده است. این یک قانون است که برای بیرون آمدن از پیله باید تقلا کرد و این تقلاست که باعث قوت گرفتن و پرواز می شود.

reaction-like

reaction-love Like 1

1 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

4 تیر 1403

مژده مژده... یه کتاب جدید توراهه... یکی از اون خوشمزه ها... باب میل اون مهربونایی که "یک استکان چای" رو دوس داشتن... اگه از من می‌شنوید از دستش ندین. اسمش...به پیشنهاد شما باشه ;)

reaction-happy

reaction-happy Happy 1

reaction-Wow

reaction-Wow Wow 1

2 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

2 تیر 1403

جا داره همینجا یه تشکر پرملات، شیرین و درست و حسابی از تیم "وب کتاب" داشته باشم. هم بخاطر ایجاد این بستر پراستعداد و هم بخاطر فعال بودن و پیگیری های عالیشون نسبت به نظرات و سوال ها. خدااااقوووت بهتون. دمتون حسابی گرم... :)

reaction-love

reaction-love Love 1

1 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

2 تیر 1403

(پندانک امروز) جنگجویی از استادش پرسید: بهترین شمشیرزن كیست؟ استادش پاسخ داد: به دشت كنار صومعه برو. سنگی آنجاست. به آن سنگ توهین كن. شاگرد گفت: اما چرا باید این كار را بكنم؟ سنگ پاسخ نمی دهد. استاد گفت: خوب با شمشیرت به آن حمله كن. شاگرد پاسخ داد: این كار را هم نمی كنم. شمشیرم می شكند و اگر با دست هایم به آن حمله كنم، انگشتانم زخمی می شوند و هیچ اثری روی سنگ نمی گذارد. من این را نپرسیدم. پرسیدم بهترین شمشیرزن كیست؟ استاد پاسخ داد: بهترین شمشیرزن، به آن سنگ می ماند، بی آن كه شمشیرش را از غلاف بیرون بكشد، نشان می دهد كه هیچ كس نمی تواند بر او غلبه كند.

reaction-love

reaction-love Love 1

1 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

27 خرداد 1403

مجموعه مغز قلقلکی رو از دست ندیدا...! هر یک روز درمیان یه داستان کوتاه جذاب که مطمئنم خوندنش مغزتونو قلقلک میده :)

reaction-love

reaction-love Love 2

reaction-like

reaction-love Like 1

3 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

yakiba

23 خرداد 1403

از همین تنفس، من موجود شدم...

reaction-like

reaction-love Like 1

1 بازخورد

بازخورد!

کامنت

اشتراک گذاری

پشتیبانی