(پندانک امروز)تصورات ذهنی _ صد متر جلو تر يه خانمى كنار خيابون ايستاده بود.
راننده ى تاكسى بوق زد و خانم رو سوار كرد. چند ثانيه گذشت...
راننده تاكسى: چقدر رنگِ رژتون قشنگه!!
خانم مسافر: ممنون.
راننده تاكسى: لباتون رو برجسته كرده!
خانم مسافر سايه بون جلوىِ صندلى راننده رو داد پايينُ لباشو رو به آينه غنچه كرد.
خانم مسافر: واقعاً؟؟!
راننده تاكسى خنديد با دستِ راست دستِ چپِ خانم مسافر رو گرفتُ نگاه كرد.
راننده تاكسى: با رنگِ لاكتون سِت كردين؟! واقعاً كه با سليقه اين تبريك ميگم!
خانم مسافر: واى ممنونم... چه دقتى!! معلومه كه آدمِ خوش ذوقى هستين.
تلفنِ همراه من زنگ خورد و اون دو نفر گرمِ حرف زدن بودن..
موقع پياده شدن راننده ى تاكسى كارتش رو داد به خانم مسافرُ گفت: هرجا خواستى برى، اگه ماشين خواستى زنگ بزن به من..
خانم مسافر كارت رو گرفت يه چشمكِ ريزى هم زد و رفت.
اينُ تعريف نكردم كه بخوام بگم خانم مسافر مشكل اخلاقى داشت يا راننده تاكسى...
فقط مي خواستم بگم:
تو يه اين چند دقيقه ممکنه کمتر کسی از ما به ذهنش رسيده باشه كه راننده ى تاكسى هم يك خانم بود.
یادمون نره که ما با تصوراتی كه تو ذهنِ خودمون وجود داره قضاوت ميكنيم!