در دل شب، جایی دور از هیاهوی جهان، قلعهای تاریک زیر نور سرد ماه قد برافراشته بود. باد از لابهلای شاخههای خشکیده جنگل عبور میکرد و نالهای خاموش در فضا میپیچید. در سایهی این قلعهی فراموششده، جوانی تنها، با چشمانی پر از اندوه، زانوهایش را در آغوش گرفته بود. راندهشده، بیپناه و بینام، در میان تاریکی جا مانده بود؛ نه انسان، نه هیولا، تنها بازماندهی عهدی که دیگر کسی به یاد نمیآورد. داستان از همینجا آغاز میشود؛ جایی که نور ماه تنها شاهد زخمهای یک روح تبعیدشده است.