شایسته دختر یک نجار معمولی و در خانواده ای رعیت تبار بزرگ شده و در دهی به نام صحراکنار بزرگ شده .
روزی پسری به نام دانیال از ده بالا را ملاقات میکند و چند ساعتی او و شایسته با یک دیگر هم صحبت میشوند و دلباخته هم میشوند و دانیال از او خواهش میکند که بعد از رفتنش شایسته به او قول بدهد که هر روز برای هم نامه بنویسند و از او میخواهد که منتظرش بماند تا روزی برسد که دانیال به خاستگاری شایسته بیاید .
شایسته نیز که اسیر و دلباخته دانیال شده بعد از رفتن او شروع به نامه نوشتن و فرستادن آن برای دانیال میکند اما دانیال فقط جواب پنج نامه او را میدهد و شایسته به مدت سه سال بدون گرفتن جواب نامه هایش از سوی دانیال برای دانیال نامه مینویسد .
اما روزی فرا میرسد که شایسته دیگر طاقتش طاق میشود و برای خداحافظی ، برای دانیال نامه ای مینویسد و فردای آن روز متوجه میشود مرد ناشناسی از ده بالایی از خانواده شایسته برای گرفتن او خاستگاری کرده است ...