خانهای کوچک در دهکدهای دورافتاده بود. مناظر سرسبز فراوانی آن را احاطه کرده بودند. هر روز صبح سارا به مرغ و خروسها غذا میداد و شیر گاوها را میدوشید. او همراه با برادر و خواهر کوچکش در آن خانه زندگی میکرد. سالها بود که سارا به این زندگی عادت کرده بود. صبح روز چهارشنبه در حالی که آفتاب سوزان آسمان، دهکده را گرم میکرد، سارا از خواب بیدار شد و صبحانه خواهر و برادرش که هرکدام به ترتیب 11 و 13 سال سن داشتند را حاضر کرد. بعداز خوردن صبحانه خواهر سارا، سوزان و برادرش استفان آماده شدند تا به مدرسه بروند. استفان به سارا گفت: لازم نیست که باما بیایی ما خودمان راه مدرسه را بلدیم و میتوانیم برویم. سارا با نگاهی معنادار به استفان فهماند که راه بیفتد. در راه سارا به استفان گفت: دوست دارم شما را تا مدرسه راهنمایی کنم تا بازیگوشی نکنید و درس بخوانید. استفان گفت: فایده درس خواندنمان چیست؟ من دوست دارم با جیمز و رابرت به ماهیگیری بروم. سوزان حرف استفان را قطع کرد و گفت: حق با ساراست ما باید درس بخوانیم تا بتوانیم به شغل عالی دست پیدا کنیم. استفان در حالی که از شنیدن حرف خواهرانش لب و لوچهاش آویزان گشته بود، بدون هیچ حرفی راهش را ادامه داد. بعد از رسیدن به مدرسه سارا از برادر و خواهرش خداحافظی کرد و با خیال آسوده مسیر خانه را در پیش گرفت. در راه خانه دو مرد غریبه سر راه وی سبز شدند. یکی از آنها قد متوسط، موی جوگندمی داشت و سی ساله بود و دیگری پوست سفیدی داشت و تقریبا همقد مرد اولی بود. آنها با هیبتی ترسناک سارا را به وحشت انداخته بودند. سارا سعی کرد بدون نگاه کردن به صورت آنها و با اظهار بیتفاوتی نسبت به آن دو غول عظیمالجثه راه خود را کج کند و از سمت دیگری مسیر خانه را در پیش بگیرد و برود. در فکر این کار بود که مرد اولی پیش آمده و مانع عملی شدن طرح سارا شد. سارا در مخمصه افتاده بود و نه راه پس و نه راه پیشی برایش باقی مانده بود. آن مرد سعی کرد به سارا دست بزند ولی سارا فریادی زد و گفت: دستهای کثیفت را به من نزن. مرد بیتفاوت نسبت به تقلا و فریادهای سارا مجدد کارش را تکرار کرد. در همین حین، پسرک جوانی در حالی که یک بسته کاه بزرگ را بر روی دوش خود حمل میکرد از آن جاده عبور کرد، ناگهان چشمش به دو مرد افتاد که دخترک جوانی را آزار میدادند. با سرعت زیادی و در یک چشم به هم زدن کاههای خود را به کناری افکند و به سمت آنها دوید. دست مرد اولی را که قصد نزدیک شدن به سارا را داشت پیچاند و با او گلاویز شد. از آنجایی که پسرک هیکل لاغر و نحیفی نسبت به هماورد خود داشت. در همان برخورد اول مشت محکمی از سوی حریفش، نثار صورت بیجان و رنگپریدهاش شد. گونهی چپ وی قرمز شد و قطرات خون بر روی لباس سفیدش ریخت. سارا از وضعیت پیشآمده به شدت عصبانی و اندوهناک بود خواست به پیش رود و جلوی آن دو مرد را بگیرد که پسرک خود را سپر او قرار داد و در حالی که سر خود را به سمت دختر برگرداند با اشاره سر به او فهماند که جلو نیاید. پسرک مبارزه را مجدد از سر گرفت و به سمت مرد اول هجوم برد. مرد دومی هم فرصت را غنیمت شمرد و به کمک دوستش آمد و هر دو پسرک را زیر مشت و لگد خود قرار دادند. توصیف آن صحنه خونی دل همه را جریحهدار میکرد. پسرک خوابیده بود، اما، نفس نمیکشید. این خواب نبود بلکه مرگ بود که او را در آغوش گرفته بود............ این داستان ادامه داد.........