روزی که برای خرید وسایل تولد پسرم به بیرون رفته لودم در یک لحظه صدای شلیک یک گلوله را شنیدم.این صدا ها برای ما عادی شده بود.درست از وقتی که گروه نابودی پا به میدان گذاشته بود و قصد تصرف آمریکا را داشت.چندقدمی جلو رفتم و مردی را غرق در خون در ته خیابان دیدم.سریع تصمیم گرفتم که از آنجا فرار کنم اما تا برگشتم یکی از آنها را در روبه رویم دیدم...