رئیس یک باند برای نجات خودش و گروهش از مرگ با فروختن اطلاعات و گروه های رقیبش به پلیس برای به دام انداختن ماهی های بزرگ ،همه را نجات می دهد و خودش به زندان می رود.
مدتی بعد در یک روز عادی در زندان،هنگام آماده شدن برای صبحانه، درهای سلول ها باز نمی شود و در میان عصبانیت و تعجب زندانی ها ، صدای فریاد و شلیک های پیاپی بلند می شود.
با آمدن دختری برای نجات رئیسش و آزادی زندانیان، آنها با فاجعه و موجوداتی روبرو می شوند که تا به حال ندیده بودند، آن ها به خاطر زندانی و در سلول بودن از کشتار و مرگ نجات پیدا کرده بودند.
و حالا باید برای بقا در بیرون از آنجا آماده می شدند...