حواسش بود تو تاریکی پاش به وسایل ریز و درشت نخوره جای همه چیزو حفظ بود :«
یه قدم
دو قدم...»
تو دلش شروع به شمردن کرد به قدم دهم که رسید سر جاش ایستادو دستشو دراز کرد
هیچ چیزی حس نکرد
با مراعات حرکت بعدیشو انتخاب میکرد اما
هیچ چیزی نبود که بتونه لمسش کنه
تازه دلهره عجیبی تو دلش نشسته بود :«
پنی، اد کجایین؟ »
کم کم میفهمید یه چیزی درست نیست
هرچقدر جلو میرفت به هیچ چیزی برخورد نمیکرد
دیگه نمیدونست کجاست. ..