حقیقت همیشه مرحم درد نیست.
روی سنگقبرها اسم آدمها نوشته شده بود. اسمهایی که دیگه زندگی نمیکنن. دیگه نمیخندن یا گریه نمیکنن. آدمهایی که عزیزانشون رو ترک کرده بودن و چیزی برای از دست دادن نداشتن.
زندگی فائزه هم چندان متفاوت از اونا نبود. فقط شانس این رو داشت که با آدمهای جدید آشنا بشه و زندگیش رو از اول شروع کنه. اما برای دوست پیدا کردن بقیه اول باید میشناختنش و فائزه نمیدونست که کی بود.
هفت سال پیش خاطراتش رو به خاطر تصادف از دست داد. تاریخ تصادفش همزمان بود با کشته شدن یکی توی شهرشون. ممکن بود ارتباطی باهم داشته باشن؟