داستان راجب نورا، پزشک جوانی است که منتظر آخرین بیمارش نشسته است . پس از گذشت مدتی پسرکِ بیمار که نامش نیک بود پیدایش نمیشود و نورا به حیاط بیمارستان میرود تا حین لذت بردن از آبمیوه اش منتظر پسرک جوان بماند اما آنجا با چیزی روبه رو میشود که انتظارش را ندارد. نیک در حالی که....