"باید او را بکشم" چیزی بود که هر روز ایرا کمبری، فرمانده پلیسی که سال ها بهترین منطقه بود، با خود تکرار میکرد. یک مجرم، از آن درجه بالا ها، بر سر راهش قرار گرفته بود. مجرمانی که سر راهش بودند همه یا مرده یا در زندان بودند. ولی به نظر می رسید شکست او کمی سخت باشد. به خصوص که مجبور به همکاری با او است.
زنده ماندن از انفجار رستورانی که همان شب در آن غذا می خورد یک تصادف یا اتفاق بود؟ یا یک برنامه دقیق؟ درست بعد از اینکه ایرا کمبری رستوران را ترک کرد، رستوران پشت سرش منفجر شد و به خاکستر بدل شد. آیا اولین ملاقاتشان، آخرین ملاقاتشان خواهد بود؟