وقتی چشمانم را باز کردم همه چیز سرخ بود، به رنگ چشمانم، به رنگ خون...
اما او با همه فرق داشت، او سرخ نبود، تاریک بود، تاریک تر از سرخی اطرافم؛ انعکاس تاریکی اش درون اقیانوسی از خون خودش را نمایان کرد، انعکاسی که خبر از آینده ای افسار گسیخته می داد...