اولین روز بهار بود و غنچه ها درون آتش می سوختند.کودکان فریاد می زدند و زمین های کشاورزی ویران می شدند.و اون زن که درمیان آوار کلبه دفن شده بود و فریاد می کشید.فریادی از سر خشم.خشمی که حتا خاکستر فراموشی هم خاموشش نکرد.اتشی که به زودی قرار بود کل اون طمع های وحشیانه رو خاکستر کنه همانگونه که رویا های کودکانه او خاکستر شده بود.و در آن لحظه بود که همه ترسیدند.