پانصد سال قبل دنیا در معرض نابودی بود. قهرمان از سمت مردم طرد شده بود پس تنها کاری که میتوانست انجام دهد این بود که از فرمانروای گاراس (پادشاهی شیاطین کمک بخواهد) اما در کمال تعجب با دختری مهربان و قدرتمند رو به رو شد که عنوان فرمانروای شیاطین را به دوش میکشید و ایوا نام داشت .ایوا به قهرمان کمک کرد ولی در آخر به جای قهرمان قربانی فاجعه شد و شیاطین دلشکسته مرزی بین دنیای خود و انسان ها کشیدند و منتظر تناسخ فرمانروایشان شدند .قهرمان نتوانست با مرگ ایوا کنار بیاید و جان خود را در محراب کلیسا گرفت. پانصد سال بعد ایوا تناسخ کرد اما بدون خاطرات زندگی قبلی اش و در بدن یک پرنسس از امپراتوری قدرتمند انسان ها. شیاطین همه جا به دنبال تناسخ فرمانروایشان میگشتند و در این میان قهرمان بعد از اینکه خاطراتش را باز یافته بود تنها یک چیز در نظر داشت : من دوباره پیدات میکنم ایوا .