گفتم:
- شما مرا نمیشناسید.
لبخند زدی:
- میشناسم.
وقت را از دست ندادم. نمیخواستم از گفتنش منصرف شوم. گفتم:
- من یک بار طلاق گرفتهام.
- میدانم.
میدانستم میدانی. ولی باید از زبان خودم هم میشنیدی. وقتی خودم به زبان میآوردم، احساس میکردم کمتر تحقیر میشوم. گفتم:
- یک پسر هم دارم.
- میدانم.
- و تا جایی که میدانم، شما قبلا ازدواج نکردهاید.
- به کجا میخواهید برسید؟
- به هیچ جا! فقط خواستم واقعیت را بدانید. منظور بدی نداشتم.
- حرف آخرتان است؟
خواستم بگویم: «حرف من نیست؛ حرف جامعه است.» ولی ترجیح دادم فقط نگاهت کنم.