"سایههای دیوانگی"
*(صحنه: بازیگری در یک اتاق خالی، با یک آینه بزرگ در مقابلش. نور کم و فضا تاریک است. بازیگر به آینه خیره شده و با خود سخن میگوید.)*
بازیگر: (با نگاهی سرد به آینه) اینجا، در این قاب شیشهای، من و هزاران نقش. چقدر این چهره آشناست، و در عین حال بیگانه. هر بار نقابی دیگر، هر بار شخصیتی تازه. ولی اکنون... اکنون من کی هستم؟ کدام یک از این نقشها حقیقت دارد؟
(به آرامی میخندد، خندهای تلخ و پر از غم)
بازیگر: "دیوانه" میگویند، "دیوانه" صدایم میکنند. ولی آنها نمیفهمند، آنها نمیدانند که من فقط بازیگری هستم که در نقشهایش گم شده است. هر نقش بخشی از من را به خود کشیده، هر شخصیت زخمی بر روح من زده.
(دستهایش را به آینه میچسباند)
بازیگر: در آغاز، بازیگری راهی بود برای فرار، برای فراموشی. ولی اکنون، این نقشها من را بلعیدهاند، من در این شخصیتها غرق شدهام. آیا من هنوز همان آدمی هستم که روزی وارد این صحنهها شد؟ یا اینکه فقط یک سایهام، بازتابی از هزاران چهره دیگر؟
(چشمانش پر از اشک میشود)
بازیگر: "دیوانگی"، کلمهای که آنها استفاده میکنند تا چیزی را توضیح دهند که نمیفهمند. ولی اگر این دیوانگی است، پس شاید من ترجیح میدهم دیوانه باشم. شاید در این آینه، در این چهرههای بیپایان، چیزی هست که واقعیت دارد. شاید، فقط شاید، در این سایهها حقیقت من نهفته است.
(صدا را آرام میکند، اشکها را پاک میکند)