صدای نفس ها و ضربان قلبم هرلحظه بلند و بلند تر می شد . احساس می کردم هر ثانیه ای که می گذشت به مرگم نزدیک تر میشدم!
در اتاقم خوابیده بودم که ناگهان پیشخدمتی جلوی تختم طاهر شد . او مرا به اسانسوری که قبلا ندیده بودمش برد و مرا وادار کرد که به کافه عجیبش بروم . اما از همانجا شروع شد، منظورم تمام بدختی هایم است !
ایا ان صندوق دار واقعا به من کمک کرده بود ؟ آیا از زمانی که آن گربه مرا دید مرگ را با اسمم همخوانی کرده بود ؟!