نفس_ فکر میکردم اگه بمونم، اگه تحمل کنیم درست میشه اما حق با تو بود دیگه هیچی مثل قبل نمیشد موندنم فقط بیشتر تورو عذاب میداد هر وقت نگام میکردی همه چی دوباره برات یاد آوری میشد سامیار من...
بین حرفش پرید _ فقط بخاطر دو تا جمله ولم کردی؟ من داشتم سعیمو میکردم داشتم همه ی سعیمو میکردم لعنتی فقط باید میذاشتیش به عهده ی من تا درستش کنم نباید فرار میکردی .
عصبانی بود و نفس این را خوب فهمید
_ خودت و گول نزن بعد این همه سال هنوزم آرزو میکنی کاش..هیچ وقت همو نمیدیدم ، تا آخر عمر نمیتونی من و ببخشی سامیار
فریاد زد_ تو نمیبینی، تو نمیبینی چقدر عاشقت بودم
اشک از چشم های نفس چکید
_ بس کن
سامیار قصد ساکت شدن نداشت
سامیار_ اشتباه منه احمقم اینه که بعد همه ی اینا دارم فکر میکنم بازم میتونیم باهم باشیم.
نفس بهت زده نگاهش را به سامیاری که عصبی جلویش قدم میزد کشید ، چه گفت؟ داشت به برگشتن فکر میکرد؟ محال بود !!!