سیلی محکمی به گوشش خورد.. برق از چشمانش پرید و خواب شیرینش را حرام کرد.. دستش را به گونه اش که از اصابت آن سیلی سخت سرخ و دردآور شده بود فشرد و با چشمانی نیمه باز به
دنبال عامل آن ضربه ی وحشتناک میگشت..
ناگهان همسرش را دید که با چهره ای غضب آلود دست به کمر و ابروانی گره کرده به او خیره شده است و او را صدا میکند.. "کاف. بلند شو.. مگه صدای زنگ زدن ساعتو نمیشنوی؟.. باید بری سرکار.. دیرت شده..".. سپس به طرف رخت خواب خودش تو پذیرایی رفت و با سرعت پتو رو کشید رو خودش و تظاهر به خواب کرد.. تقریبا از یک هفته پیش که باهم بر سر موضوعی که دیگر هیچکدامشان چیزی از آن به یاد نمی آوردند به مشاجره و نزاع پرداختند دیگر جدا از هم میخوابند به ندرت باهم گفت و گو میکنند.. روابطشان به کندی در طول سه ساله ازدواجشان در حال سرد شدن بود.. بطوری که همانند دو غریبه فقط شبها یکدیگر را تحمل میکردند.. کاف. همچنان گیج و منگ بود و به اطراف نگاه میکرد.. با چشم هاش تمام طول مسیر حرکت همسرش_مینا_رو دنبال میکرد.. بعد به بدن خودش کش و قوسی بلند داد و به ساعت زنگ دار بالای سرش نگاه کرد.. ساعت هفت و پانزده دقیقه صبح بود.. حدودا چهل و پنج دقیقه بود که دیر کرده بود.. ولی انگار نه انگار .. برایش اهمیتی نداشت.. آروم بلند شد.. بدون هیچ کار اضافه ای.. حتی خوردن صبحانه و شستن دست و صورت.. مستقیم لباس و شلوار و جوراب پاره اش را پوشید و از در خونه بیرون رفت و در را بست.. چند لحظه تو راه پله ایستاد.. یک نفس عمیق کشید.. انگار مثل کسی که میخواست به جنگ بزرگی برود.. همانند گلادیاتور های یونان باستان که هر روز برای حفظ جان و زندگی خود مجبور به مبارزاتی طاقت فرسا بودند.. به راستی که خود زندگی نیز بسیار مشابه مسابقات گلادیاتور و کولوسئوم_ تماشاخانه یا میدان نبرد گلادیاتورها_ است.. و ما انسانها نیز همچون برده هایی اسیر و زندانی و بدون اراده قلبی و با اجبار و ارعاب و زور به آن وارد میشویم و چاره ای جز جنگیدن هر روزه و قتل و کشت و کشتار یکدیگر تا پایان کار خود که به قتل رسیدن در همین مبارزات است نداریم.. تماشاچیان نیز که خدایان میباشند.. بیرحمانه در حال نظاره و لذت بردن از رنج کشیدن انسان ها و خونخواریشان و به جان هم افتادن آنها هستند.. حتی گاهی بر روی برد و باخت بعضی از ما شرط بندی هم میکنند..
هوای صبحگاهی گرگ و میش بود و هنوز بوی نم باران به همراه پیاده رو و خیابان و دیوارهای نمناک و خیس_ که از باران شب قبل به جا مانده بود_ به همراه نسیم نسبتا خنک بهاری به مشام میرسید..
کاف. به آرامی و با بیمیلی و سری به زیر انداخته مسیر کوتاهی_ از خانه تا اولین ایستگاه اتوبوس_ را طی کرد.. در راه فقط به سنگ فرشهای پیاده رو و پاهای آدمهایی که از کنارش میگذشتند خیره شده بود.. گاهی تا قسمت بالای زانوانشان را برانداز میکرد و از طرز کفش و شلوار پوشیدن افراد میتوانست از شخصیت درونی آنها بخوبی پی ببرد که در اغلب موارد درست هم بودند.. کمتر پیش
میآمد که به صورت افراد حتی برای چند لحظه نگاهی بیاندارد.. گویی از این کار واهمه داشت.. و شاید نیز متنفر بود و نمیتوانست چهره انسانها را تحمل کند.. به طرف ایستگاه که رسید بر روی یکی از صندلیهای خالی پلاستیکی سبزرنگ آن نشست و دستها را به هم گره کرد و سر را به پایین انداخت و منتظر اتوبوس شد.. معمولا در ایستگاه که ساعت حرکت اتوبوسها دیر_هر ۳۰ دقیقه_ بود صندلی خالی یافت نمیشد.. مخصوصا در ساعات اولیه صبح که بیشتر مردم عازم محل کار خود بودند.. اما امروز ایستگاه خلوت بود.. پس تنها یک دلیل داشت.. اتوبوس به تازگی از این ایستگاه گذشته بود و در نتیجه کاف. باید مدت بیشتری_حدود سی دقیقه_ صبر کند و منتظر اتوبوس بعدی بماند.. از این بدشانسی ها در زندگی اش فراوان رخ میداد.. بدشانسیهایی که برای عموم مردم بی اهمیت بود و شاید حتی یکبار هم مغزشان را درگیر نکرده بود.. اما برای کاف. همچون کابوس نمود پیدا میکرد.. و روح و روانش را مثل خوره از درون میخورد.. مانند همین چند دقیقه دیر رسیدن به اتوبوس.. افتادن قاشق در کاسه سوپ.. گیر کردن انگشت پا به لبه میز و در.. پیدا کردن مو توی غذاها.. سر و صدا و شلوغی شهر.. و..
یکباره انعکاس تصویری ناموزون در گودال کوچک پر از آبی که بسبب باران شب گذشته پر شده و هنوز خورشید صبحگاهی که از پس ابرهای تیره میتابید نتوانسته بود آن را خالی کند،توجه کاف. را به خود جلب کرد.. کمی به طرف جلو خم شد تا بهتر بتواند ببیند.. با کمی دقت و آرام گرفتن باد و موجهای آب توانست آن انعکاس را تشخیص دهد.. او صورت یک قاطر را در آب دید.. اول متوجه وخامت آن نشد.. کمی بعد با تامل دریافت که آن صورت انعکاس یافته قاطر در آب چیزی نمیتواند باشد جز چهره خودش.. چشمهایش گشاد شد و آب دهانش در گلویش گیر کرد.. در این هنگام اتوبوس وارد ایستگاه شد و توقف کرد.. کاف. با سراسیمه به طرف آیینه بزرگ کنار در جلویی اتوبوس رفت تا با حقیقت وجودش روبه رو شود.. بله درست تشخیص داده بود.. آن قاطر خودش بود.. قاطری با موهای قهوه ای روشن.. گوشها و یالهای مشکی و یک خط لوزی شکل سفید از بالای پیشانی تا دماغش امتداد یافته بود.. به دستها و پاهایش نگاه کرد.. آنها حالتی عادی مانند دیگر انسانها داشتند.. فقط از گردن به بالا دگرگون شده بود.. با صدای بوق اتوبوس به خود آمد و آیینه را رها کرد.. همان جا به همان حالت ایستاده بود.. نمیدانست چه باید بکند.. از طرفی هم نمیخواست بداند که آیا دیگران نیز او را قاطر میبینند یا خیر.. باران به یکباره شروع به باریدن گرفت.. با شدتی بسیار.. کاف. در آن حال که خیس آب شده بود تصمیم گرفت همه چیز را رها کند و برود.. شغل، همسر.. خانواده.. دوستان و حتی زندگی را.. به طرف ترمینال اتوبوسرانی راه افتاد.. در راه،کم کم بارش باران متوقف شد و خورشید از کنار ابرها سر برآورده بود و قدرتش را بازیافته بود.. گرمای روز سرعت و شتاب کاف. را در به عمل رساندن تصمیمش تشدید داده بود.. بدون کوچکترین تفکری به عواقب این تصمیم فقط در پی انجام آن بود.. نمیخواست به چیزی فکر کند.. نه به آینده و نه به گذشته و تمام آنچه که بدانها تعلق داشت.. دیگر نمیخواست قاطر وار زندگی کند.. تا کنون متوجه شده بود که هیچکس تغییر شکل و دگرگونی ظاهری اش را ندیده بود و شاید هم دیده بودند و به دلیل مشکلات و مشقتهای زندگیهای شخصیشان به آن توجهی نشان نمیدادند.. اما چرا همسرش چیزی به او نگفت؟.. آیا او نیز چهره قاطرگون با موهای قهوه ای که سرتاسر بدن او را پوشانده بود ندیده بود؟.. گرچه تعجبی هم نداشت.. از مدتها پیش بود که دیگر آن دو درست و حسابی حتی یکبار هم به صورت یکدیگر نگاه نکرده بودند و به کلی چهره یکدیگر را از یاد برده بودند.. کاف. به ترمینال رسید.. یک بلیط برای شهری دور از پایتخت و محل زندگی خود را تهیه کرد و به سرعت سوار اتوبوس شد.. بدون گفتن هیچ کلمه ای.. سر جای خود_کنار پنجره در ردیف چهارم_ نشست.. سرش را به شیشه اتوبوس تکیه داد و همانطور که بیرون را نگاه میکزد و منتظر ساعت حرکت اتوبوس مانده بود در افکار خود غرق شد..
زندگی بسیار وحشتناک و غیر قابل تحمل بود.. هیچ چیزش زیبا نبود.. سرتاسر وحشت بود و وحشت.. حال که زندگی بیرحمترین و وحشتناکترین روی خود را به او _که تا به حال به این اندازه نشان نداده بود_عیان ساخته بود.. مردم چگونه این زندگی را تحمل میکنند؟.. آنها خوب بلدند که عادت کنند.. انسانها خوب خودشان را با هر درد و رنجی حتی زندگی وفق میدهند.. بزرگترین خصلتشان هم همین است.. مانند موشها در هر سوراخی میمیخزند و در میان گند و کثافات دنیا، میخوردن.. میخوابند.. میخندند.. و تولید مثل میکنند.. در نهایت اسم این جهنم دره را دنیا و این عذاب را زندگی میگذارند.. اتوبوس که تقریبا به ساعت حرکت خود نزدیک میشد کاف. غرق در این افکار و احساس رضایت تمام از تصمیم نابه هنگام خود خوابید و متوجه حرکت اتوبوس نشد.. حدود بیست و چهار ساعت تا مقصد فاصله داشت.. اتوبوس در طول مسیر خود چندین بار برای استراحت راننده و کمک راننده و همچنین تجدید قوای مسافران در منزلگاه هایی مشخص توقف کرد.. کاف. معمولا در طول این مدت_چه در زمان حرکت و چه در زمان توقف اتوبوس_ با کسی صحبت نمیکرد و از اتوبوس نیز پیاده نمیشد.. اما در یکی از این منزلگاه ها کاف. تصمیم گرفت به بیرون برود و نفسی تازه کند.. بر روی تختی چوبی که طرحهای سنتی مشبک شکل و یک قالیچه کهنه قدیمی داشت نشست.. چیزی نمیخواست بخورد.. فقط یک عدد سیگار مخصوص خود را از جیب سمت چپ شلوارش بیرون آورد و یک پک عمیق از آن را به داخل گلو داد.. سپس در همان حالت دستها را بر لبه ی میز قرار داد و سرش را در داخل شانه ها فرو برد و به آسمان خیره شد.. از شدت سنگینی افکار گذشته و وحشت از آینده ای گنگ و نامعلوم بر گردنش فشار می آورد.. نزدیک بود که در همان حالت به اغما فرو برود و باقی مسیر را از اتوبوس جا بماند.. پس تصمیم گرفت هرطور شده به راهش ادامه دهد.. بدون تفکر.. بدون حراس.. سوار اتوبوس شد و سر جای خود نشست.. سپس در صندلی نرم و گرم خود فرو رفت و به آرامی خوابش برد.. خیلی خسته بود.. خستگی را در تمام روح و جسمش احساس میکرد.. خسته از خود.. خسته از همسر.. خسته از کار.. و در نهایت خسته از زندگی.. باقی مسیر را تا انتها خوابش برد و اصلا متوجه حرکت اتوبوس.. ترمزها و نوسانات جاده ای و پیچ و خم های مسیر نیز نتوانست او را بیدار کند.. در آخر ناگهان، کاف. ضربه هایی نسبتا محکم را بر دوش سمت چپ خود حس کرد با صدایی که آرام میگف.."آقا.. آقا.. بلند شید لطفا.. به مقصد رسیدیم"..
کاف. با حالتی نیمه خواب نیمه بیدار پیاده شد.. سوز سرمای صبحگاهی که هنوز خورشید بالا نیامده بود بر پیکرش نشست و او را به لرزه درآورد.. خودش را جمع کرد و بازوان خود را در هم گره زد.. نمیدانست به کجا رسیده است.. و قصد هم نداشت بپرسد تا مطلع شود.. تصمیم گرفته بود در بیخبری مطلق غرق شود.. زیرا بهترین کار ممکن برای فرار از افکار و زندگی پوچ همین بود.. هیچ ایده و برنامه ای برای خود نداشت.. آرام که به حرکت افتاد تا به لب جاده برای گرفتن ماشین برسد یکباره تصمیمی مصمم در ذهنش نقش بست.. او که نمیخواست دوباره زندگی تکراری و نفرت انگیز خود را شروع و تکرار کند به این نتیجه رسید که خود را به تيمارستان معرفی کند.. تا از قبول هرگونه مسولیت زندگی و ادامه دادن آن سر باز زند.. پس تصمیمش را عملی کرد.. ناگهان خود را در مقابل خودرویی که با سرعت زیاد از جاده در حال عبور بود و به کاف. نزدیک میشد انداخت و کاف. دیگر چیزی نفهمید.. این کار را به دو دلیل انجام داده بود.. اولین دلیل اینکه یا از شدت ضربه تصادف میمیرد و درد و رنج و محنت زندگی و بار سنگین زنده بودن را با مرگ خود خاتمه میدهد.. و یا زنده میماند و به بیمارستان منتقل میشود و از آنجایی که هیچ مدرک و کارت شناسایی به همراه ندارد_ زیرا همه آنها را قبل از سوار شدن به اتوبوس در سطل زباله انداخته بود_ نمیتوانند او را به خانواده اش برگردانند و سپس کمی نقش بازی کردن کافیست تا پزشکان را متقاعد کند که زوال عقلی پیدا کرده است و باید در تيمارستان بستری شود.. چیزی که مدتها به دنبالش بوده است..
_ارام از ساختمان تيمارستان با دمپایی پلاستیکی آبی رنگ و لباس یکدست سفید خود که از فرط کهنگی، چروک و مندرس بود بر تنش گشاد بود.. قسمت بزرگی از زیر آستین چپش نیز پاره شده بود.. کمی به بالا نگاه کرد.. سرش را بالا برد.. گلویش را با دستش خاراند و محاسن بلند و سرخ رنگش را مالید.. سپس در کنج حیاط که خلوت بود رفت و در آنجا کز کرد و نشست.. آفتاب مستقیم بر او میتابید.. به همین دلیل در آن قسمت از حیاط که در اواسط ظهر سایه ای در آن جا نبود کسی پیدا نمیشد.. امااین موضوع برای کاف اهمیت نداشت.. حتی بر روی صندلی نزدیک خود نیز ننشست.. شانه ها را بالا انداخت.. آب دهان خود را قورت داد.. و سرش را در خود و بین پاهایش فرو برد.. به فکر فرو رفت و خلسه ای عمیق در آن گرمای ظهر تابستانی تيمارستان او را فرا گرفت.. با خود در ذهنش صحبت میکرد.. گویی تبدیل به دونفر شده بود.. کسی که گمگشته و سرگردان در جهان هستی میباشد.. و کسی که او را هدایت میکند و در گمراهی بیشتر فرو میبرد..
ما چه میخواهیم؟.. چه نمیخواهیم؟.. در این زندگی که هیچ اختیاری از خودمون نداریم توانایی تعقل به چه درد مان میخورد؟.. آیا براستی ما برای لذت بردن از زندگی خلق شده ایم؟.. کدام لذت؟.. بوسیله کدام زندگی؟.. ما که از بدو تولد با درد و رنجهای ناخواسته پا به این جهان میگذاریم و با هر عمل خود رو به نابودی روز افزون قدم نهاده ایم.. درواقع روزی که انسان درک کند زندگی اش و هیچ چیز در آن حتی زنده بودنش بی ارزش و پوچ است دیگر نه دست به تولید مثل میزند و نه به دنبال آسایش و لذت است پوچ است.. همگی به این نظر اجمالی میرسند که بهترین کار این خواهد بود که خود را نیست و نابود سازند.. زیرا اگر قدرتی در کنترل رنجهایت را نداری.. اگر قدرتی در اختیار تولدت نداری.. اگر قدرتی در امیال و خواسته هایت و تغییر آنها نداری.. پس بهتر است که اصلا نباشی.. در آن صورت اگر لذت و ارامش نخواهد بود لاعقل از رنج و زندگی محنت بار و اجباری نیز خبری نیست..
توی همین افکار غرق شده بود که ناگهان سوزشی دردناک اونو از جا پروند.. با کمی تقلا دور و بر خودش رو گشت و یک نگاه به پاهای زمخت و پینه بسته و مودار خودش کرد.. یک سرخی کوچیک که داشت ازش خون میومد و به شکل دایره بود روی پاشنه پاش ایجاد شده بود.. چشماش گشاد شد.. فهمید که نیش ماره.. اما هرچی نگاه کرد ماری ندید.. حالا باید چکار میکرد.. فرصت زیادی نداشت.. باید هرچه سریعتر به سمت دکترها میدویید و بهشون میگفت که مار اونو نیش زده و باید کمکش کنن.. اما نظرش عوض شد.. همونجا دراز کشید.. با خودش گفته بود این بهترین فرصته.. با این زهر که تو بدنمه میمیرم و راحت میشم.. به خودش میگفت مرگ با نیش مار هم جالب میتونه باشه.. کم کم بدنش بی حس شد.. دیگه چیزی حس نمیکرد.. سم داشت به قلبش میرسید.. چشماش سفید شد.. و به کما رفت.. خودش رو دید که روی یک تخت خواب کهنه و پهن و قدیمیه از جنس فلز و آهن ساخته شده بود و تشک نرم و گرمی داشت دراز کشیده.. توی یک فضای باز یا اتاقی سربسته و کاملا سفید خودش رو پیدا کرد.. دور تا دور سفید.. تا چشم کار میکرد.. نه دیواری و نه در و پنجره و کوچه و خیابونی.. فقط سفیدی مطلق.. اولش آروم و خونسرد به لبه میز تکیه داد و پاهاش رو از تخت آویزون کرد و به اطراف نگاه کرد.. این قطعا جهنم بود.. حتی از جهنم هم بدتر.. اون میدونست که قبلا توی روسیه_شوروی سابق_ چنین شکنجه هایی مرسوم بوده.. اما خب اون که با کسی دشمنی نداشت.. پس حتما ی اتاق مخفی برای شکنجه بیمارا تو تيمارستان بود.. کمی خودشو جمع کرد.. آب گلوشو قورت داد .. و سرشو کرد زیر پتو تا کمی از دست سفیدی خلاص بشه.. واقعا چه منظره وحشتناکی میشه اگه تمام مدت از عمر انسان زیر نور خورشید باشه.. روشنایی روز.. خوبی و پاکی.. نور مطلق.. همه اینایی که انسانها بهش افتخار میکنن و دنبالش هستن در واقع میتونه بسیار وحشتناک و عذاب آور باشه.. و البته ملال آور.. کاف به خاطر همین چیزا بود که همیشه عاشق تاریکی.. بدی.. نفرت.. کینه و همه اون خصلتهایی بود که انسان ازش فراری بود.. شاید بخاطر همین بود که دیگه یروز حتی خودشو انسان ندید.. کمی از گرمای زیر پتو استفاده کرد.. خودشو شل کرد و کم کم سنگینی خواب بر اون چیره شد.. با خیال راحت خوابید.. با خودش گفت بعدا برای این مشکل_اتاق شکنجه سفید_ یک راه حلی پیدا میکنم.. یا در بدترین حالت اگه این دنیای جدید بعد مرگ باشه خب تحملش میکنم.. تو کل زندگی کاف تنها راه حلی که همیشه حاظر و آماده داشت و از جیبش در میآورد همین بود.. <<بعدا یک راهی براش پیدا میکنم>>.. و در نهایت یا بیخیالش میشد و همونجور به حال خودش رهاش میکرد و یا از سر اجبار به بدترین شکل ممکن حل و فصلش میکرد تا از سرش بی افته.. همیشه تو زندگیش احساس میکرد که سرجای خودش نبود.. جای درستش تو زندگی اون چیزی نبود که واقعا داشت.. اون زندگی .. اون همسر.. اون خونه..اون کار.. و جایی که توش زندگی میکرد برای خودش نبود.. فقط از روی اجبار انتخابشون کرده بود.. و همیشه از این موضوع رنج میبرد.. برای همین بود که یکروز همه چیزو ول کرد و رفت.. اما الان بااینکه حس میکرد توی زندان سفید و یا در دنیای دیگه توی جهنم سفید گیر افتاده ولی کاملا احساس آزادی میکرد.. حس میکرد دقیقا جائیه که باید باشه.. و اون تا ابد به همینجا تعلق داره.. کاف توی خاب و بیداری زیر پتو بود و حتی سرش رو که اون زیر برده بود هنوز بیرون نیاورده بود و با اینکه کم کم احساس خفگی میکرد و عرق از پیشونی و ابروهاش شروع به ریزش روی چشمهاش کرده بود و کل بدنش هم داشت خیس عرق میشد ..هنوز تو همون حالت مونده بود و احساس راحتی میکرد که بدنش شروع به لرزش کرد.. کمی هوش و حواسش رو جمع کرد و سرشو آورد بیرون از زیر پتو و دید که یکنفر به پهلوی اون ضربه میزنه تا هوشیارش کنه.. با صدای خفیف ولی تا حدی بلند که بتونه فقط افکارف.. حالتون چطوره؟... کاف با چهره ای مبهوت از گیجی و گنگی به اون مرد خیره شده بود و از روپوش سفیدش حدس زد که یا دکتره یا پرستار.. با صدای خیلی ضعیف که از ته گلو جمع کرد و عضله های گردنش رو با درد همراه کرد گفت شما؟.. و اون مرد گفت نگران نباشید.. جاتون امنه.. شما مورد حمله مار سمی قرار گرفتین ولی به موقع مدیریت تيمارستان از پنجره اتاقش که طبقه بالا بوده شاهد همه اتفاقات در حیاط بوده و بلافاصله از زمین خوردن شما ماجرارو فهمیده و سریع به کمکتون اومده و شمارو به بیمارستان منتقل کردن.. اگه چند لحظه دیرتر به بیمارستان رسیده بودین کارتون تموم بود.. کاف سرشو برگردوند و با دست عرق پیشونیش رو پاک کرد و با آهی از عمق وجود گفت 'چه بد'.. دکتر با تعجب از جواب کاف بهش خیره شد و دستهاش رو در جیب فرو برد و شانه هاش رو بالا انداخت و روشو برگردوند و بدون کوچکترین حرفی راهشو کشید و رفت.. انگار از کاف و تلاشهاش برای برگردوندن اون به زندگی کاملا ناامید شده بود.. کاف هیچ امیدی به اینده خود نداشت.. خود را حتی به ورته آن نمی انداخت.. از ترس آینده باآن مواجه نمیشد.. گذشته اش را که سرشار از اندوه و افسوس فراوان بود ترجیح میداد.. قصد داشت از آن بیمارستان فرار کند.. دلیلش را نمیدانست.. اما فقط تصمیمش را گرفته بود.. در نیمه شب میخواست نقشه اش را عملی کند.. نقشه ای نامرئی که اصلا آن را طراحی نکرده بود.. فقط قصد آن کرده بود.. بلاخره در نیمه شب فرصت مناسب را یافت و با استفاده از غفلت پرستارها که در سکوت هولناک بیمارستان نیمه خواب و نیمه بیدار بودند از آنجا خارج شد و با همان لباسهای بیمارستان که بر تن داشت به خیابانها و کوچه های تاریک و خلوت شهر زد.. حتی فرصت نکرد که لباسهایش را از داخل کمد اتاقش که در آن بستری بود بردارد.. فقط میل به آزادی و فرار داشت.. از انسانها.. از هرچه مربوط به انسانهاست.. حتی از خودش.. این زندگی که تا آن روز زیسته بود هیچ چیزی در آن وجود نداشت که آن را از زندگی متنفر نسازد.. با همه این افکار و درد و رنجهای زندگی اش در گوشه پیاده رو تک و تنها در حال حرکت بود.. هوای سرد و سوزناک بر او کم کم چیره شد.. بازوان خود را در هم جمع کرد و با دستانش فشرد.. به گوشه ای کنج خزیده و پناه گرفت.. شب تاریک همچون سیاهی روزگار کاف، تاریک و هولناک بود.. اما نه به سان خود زندگی اش.. تا صبح را با بدنی خمیده به حالت چمباتمه زده از شدت سوز سرمای هوا لرزید و به راه حلی برای خود می اندیشید.. هوا گرگ و میش شده بود.. کم کم از شدت سرمای شب گذشته کم و به گرمای سرخ رنگ طلوع خورشید افزوده میشد.. با گرمای آفتاب صبحگاهی گویی کاف مغزش به کار افتاده باشد شروع به حرکت کرد.. پاهایش از شدت کوفتگی و درد ناشی از سرمای شب قبل خشک،همچون چوبی پوسیده شده بود.. پاهایش را علارقم اینکه از اینکار متنفر بود بر روی زمین میکشید.. به ناگاه خود را در ایستگاه قطار های بین شهری یافت.. کنار خط ریل قطار.. جلوی جمعیت حاظر در ایستگاه که همگی منتظر رسیدن قطار بودند.. سرش را بالا آورد و در زیر شلاق گرمای خورشید سوزان ، به آسمان خیره شد.. با آستینش عرق سردی که معلوم بود ماحصل سرمای شب قبل بود و خبر از بیمار شدنش را میداد پاک کرد.. در یک لحظه در میان هیاهو و ولوله مردم در ایستگاه صدای آشنایی را شنید.. خنده دلفریب کسی را که سالیان سال در حسرت آن زیسته بود حتی در آن لحظات سخت آن را فراموش نکرده بود.. با اشتیاقی وصف ناشدنی گویی دوباره روح و جانی تازه در او دمیده باشند از کنار خط ریل قطار به طرف آن صدای آشنا دوید.. ساعتها در همان ایستگاه دوید.. طول و عرض ایستگاه را گشت.. اما کسی را نیافت.. جمعیت نیز سوار قطار شده بودند و ایستگاه خالی بود.. گویی زمان نیز برای کاف با همان مردم و خنده آشنا و قطار .. رفته بود.. با خود فکر کرد که نکند در رویای خود آن را شنیده و باز وار توهم شده است.. اما دیگر برایش فرقی نداشت.. گویی آن توهم خنده آشنا همانند تیری از چله کمان بر قلب پاره پاره او نشست و پیکر بی جانش را دوباره قبض روح کرد و جانش را برای دومین بار گرفت.. از همین رو دیگر حتی نمیخواست یک قدم دیگر در این دنیا بردارد.. به هیچ کجا.. حتی توان ایستادن هم نداشت.. در همین زمان بود که دید قطار بعدی با سرعت در حال ورود به ایستگاه است.. دیگر هیچ چیز برای از دست دادن نداشت.. همه چیزش را باخته بود.. حتی زندگی را که غماری بزرگ میدانست باخته بود.. پس بالاختیار زانوانش را کمی لرزاند.. از میان سکو سر خورد.. و بدون اینکه حتی مسول مراقب ایستگاه و راننده قطار متوجه او شوند خود را نجات داد.. این تنها راه و آخرین راه پیش رویش بود.. بعد از مرگش نیز هیچکس متوجه غیبتش نشده بود.. گویی از همان ابتدای تولدش اصلا وجود نداشته است.. دنیا به چرخش خودش ادامه داد.. مردم در ایستگاه با ازدحام فراوان در حال رفت و آمد بودند.. روزها و شبها سپری میشدند.. و حتی کسانی که کاف را میشناختند در هالهای از ابهام و دودلی به خود زحمت به یاد آوردنش را نمیدادند.. پس هیچ چیز تغییر نکرده بود.. با او و بدون او همه چیز در عادی ترین حالت ممکن در جریان بود.. بااین تفاوت که دیگر خبری از رنجها و دلتنگیهای کاف نبود.. کاف با این تصمیم نابهنگام گویی از آنها پیشی گرفته بود و آنها را پشت سر خود در همان دنیای کثیف و تاریک رها کرده بود.. نیستی بزرگترین موهبت در این جهان خواهد بود برای کسی که بود و نبودش هیچ فرقی برای این جهان ندارد و درد و رنجهای زندگی بر دوشش سوار گشته و تا کمر او را خم کرده اند.. شاید بدین خاطر است که اغلب ما همگی این آرزو را داریم که کاش وجود نمیداشتیم..بی تردید.. هرچه بیشتر زمان در پس عمر کوتاه میگذرد.. هر روز شدیدتر از روز قبل.. متقاعد میشوم که همه چیز باید تمام شود.. حتی یک بار هم در طول روز چیزی نمیبینم که مرا راضی کند تا بگویم این دنیا و این زندگی گاهی زیبا میشود.. همه چیز هرروز سیاه تر و کثیفتر و پست تر از دیروز میشود.. و انسان در گندابی که خود ساخته فرو میرود و گمان میکند که به سمت سعادت و نور خوشبختی پیش میرود.. همگی چشمهایشان را به روی حقایق ترسناک این زندگی بشری بسته اند.. حقایقی مانند پوچی.. فطرت پست انسان.. رذالت زندگی بشر..جنایات بشری.. بیماری.. فقر.. بازیچه شدن توسط خدا.. و مرگ.. درحالی که تمام فکر و ذکرشان به کمر و زیر آن معطوف شده است.. و تنها در همین زمینه ها به یکدیگر فخرفروشی میکنند.. بدون اینکه حتی لحظه ای را در طول عمر خود به فکر کردن بگذرانند.. اگر غیر از این میبود، مدتها پیش باید نسل ما منقرض میشد..
درونم خشم و نفرتی بی بدیل همانند آتشی فروزان در حال رشد و تکثیر شدن است.. هیچ چیز و هیچ کس از شعله های این آتش تنفر در امان نیست.. هیچگاه مسیر زندگی ام بطوری که دلخواهم باشد پیش نرفت.. نفرتی عجین شده با مرگ نسبت به زندگی، تمام انسانها، خدا، و هر آنچه که مربوط به انسان میشود در چشمانم نهفته است که تنها با نگاهی کوتاه در پس ظاهر آرامم قابل مشاهده است.. هر آنچه در زندگی هست، منجمله خود زندگی، منزجر کننده است.. از قندان در کابینت تا موجود منفوری به نام انسان.. تمام اعمال انسان همانند حرف زدن.. غذا خوردن.. نشستن.. راه رفتن.. خندیدن.. گریه کردن.. شهوت.. غریزه.. زادوولد.. دقیقا همانند خودش، منفور، پست و غثیان آور است.. بهترین جمله ای که بطور کلی در رابطه با همه چیز و به همه کس در زندگی میتوانم بگویم این است که 'همه شما بروید به جهنم'.. زندگی به کاف فهمانده بود که پول همه چیز است.. و کسانی که برای هرکس حتی خانواده خود، بهره مالی ندارند همانند او سرنوشتی به مانند دود غلیظی از بخار که در هوایی سرد بلند میشود و زود ناپدید میگردد دارند.. همه چیز با آن کاغذ سبز رنگ مقایسه میشد.. همه چیز را با ان میشد خرید و فروخت.. شرافت.. انسانیت.. غیرت.. ناموس.. وطن.. پدر و مادر.. حیثیت.. و آبرو.. بعد از مرگ کاف نیز خانوادهاش اگر او ثروتمند بود، به دنبالش میگشتند و برایش مراسم تشییع باشکوهی برپا میکردند..سنگ قبری نفیس بر سر قبرش میگذاشتند.. نزورات فراوانی برایش مهیا میکردند.. و هرساله مراسم یادبود به پا بود.. اما پس از شناسایی جسد وی توسط ماموران ایستگاه و تماس با همسرش که بر روی میز نهار خوری در حال خوردن نهارش بود، با شنیدن نام کاف و پی بردن به مرگ او، تنها به یک نفس تند که از شکم به گلو داد و با شدت از دماغ خود خارج نمود، بسنده کرد و تلفن را بدون یک کلمه حرف زدن قطع کرد و بدون ذره ای ناراحتی و یا عذاب وجدان، به خوردن غذایش ادامه داد.. در این لحظه کاف به دنبال جوابهای سوالاتش میگشت.. در آن برزخ سفیدی که دوباره گرفتار و اسیرش شده بود به دنبال علت تمام این همه درد و رنج خود میگشت.. به خود میگفت "اگر کسی و یا چیزی این جهان را خلق کرده و سپس به حال خود رها ساخته است.. به چه حقی میخواهد ما را عذاب دهد؟.. اگر کسی قرار باشد توبه کرده و اعلام پشیمانی و طلب بخشش کند، اوست که باید از ما عذرخواهی کند.. گناه همه چیز به گردن اوست.. کسی که اولین گناه را با خلقت انسان انجام داد".. اما چیزی نیافت.. ساعتها و ساعتها چرخیدو تنها به دور خود بود که چرخ میزد.. همانند یک دایره ای عظیم که سر و ته مشخصی ندارد.. آنجا بود که تازه دریافت چقدر این حالت را قبلا حس کرده و برایش آشناست.. کل زندگی اش را به یک نگاه مرور کرد و از پس افکارش گذراند.. فهمید که تمام زندگی اش نیز به دنبال یک دایره ای نامتناهی چرخیده است و تکرار پشت تکرارِ بیهودگی و پوچی زندگی اش، او را به مانند چهارپایانی که در آسیبها بر سنگ آسیاب میبستند و میچرخاندند ساخته بود.. و وحشت زمانی بر او هموار شد که دریافته بود این دایره پوچی هرگز پایان و آغازی ندارد.. و این دور استیصال و باطل بدون توقف و بیرحمانه ادامه خواهد داشت.. کافی بود تنها کمی درنگ کند.. ذره ای غفلت او را به درون گودال وسط دایره پرت میکرد تا دوباره به زندگی پوچ و بی معنی خود پا بگذارد.. در جایی دیگر.. و به شکلی رنج آور تر.. تنها حُسنش این بود که حافظه اش به کل پاک میشد و مجبور نبود بار سنگین وجود و پوچی ترسناک پشت آن را تحمل کند.. حتی برای مدتی کوتاه هم که شده از لذت نفهمیدن بهره مند میشد..