چندقدمی اون پسری که نمیدونستم اسمش چیه خشکم زد.باعجله ازکنارم رد
شد.چهره اش خشمگین به نظرمیرسید.ازلابه لای جمعیت خودشوبه درب خروجی رسوندوجمعوترک کرد...چشم دوختم به پدرکه مبادانگاهش به من بیوفته وخیلی نامحسوس باقدمای کوتاه ازمجلس خارج شدم...
نفس عمیقی کشیدم که نشون میدادچقدرازجوموجودتوی اون مهمونی بیزاربودم.
باچشمای کنجکاوم به دنبال اون پسرگشتم.میخاستم بدونم که چراانقدرعصبی بود.انگارعلاقه ای نداشت برای این کار...
نزدیک اصطبل اسب های پدرایستاده بود.ازطرفی اضطراب داشتم که نکنه پدرمتوجه نبودنم بشه یاژاکلین دنبالم بیاد...
خدمتکارهاازطبقه ی پایین که کارهای پخت غذاروانجام میدادن یکی یکی
بیرون میومدن وهرکدوم طبق های استیل به دست ازکنارم به سمت پله هاحرکت میکردن.
ازفاصله ی دورزیرنظرداشتمش.نمیدونم چیشدکه دیدم اونم داره نگاهم میکنه.هول شدم سرموپایین انداختم.
ترسیده بودم ازینکه متوجه نگاهم شده بود.حس کردم صورتم سرخ وسفیدشده ازخجالت.چنددقیقه گذشته بودکه سرموکمی بالااووردم وبازنگاهش کردم.دوتادستاشوتوی جیب شلوارش کرده بودوزوم کرده بودبه من.