لیوان آبی که دستش داده بودم رو یه نفس خورد،باگوشه چادرش خودش رو باد میزد،یکم که آرومتر شد بهش گفتم:
حالتون بهتره خانوم؟
گفت:مگه این بچه حالی برا آدم میزاره دخترجون،جون به لب شدم تا اومدم اینجا...
روی صندلی روبه روش نشستم وگفتم:
نگران نباشید حال پسرتون خوبه
یکم بهم خیره شد،نفس عمیق کشیدوگفت:
خب حالا کجاست؟
+درمانگاهه،سِرُم بهش وصله
گفت:عجب روزگاری شده،این همه جون بکن،کارکن،به این در و اون در بزن،آخرشم بچه ات اینجوری جواب زحماتت رو بده،آخه بچه نونت نبود آبت نبود،موتور سوار شدنت چی بود؟میرم همین فردا این موتورُ میفروشم از دستش راحت میشم..
خندیدم و گفتم:
انگار از هیچی خبر نداریدنه؟
دستشُ گذاشت روی سرش وگفت:
یاخدا،باز باز چه دست گلی به آب داده این بچه؟
گفتم:نه کاری نکرده،یعنی کاری کرده ولی کار خوبی کرده!
نگاه گُنگی بهم انداخت،که یعنی یعنی متوجه نمیشه، رفتم از توی کشو میزم گردبندرو آوردم دادم دستش،با تعجب بهش نگاه میکرد،گف ت:
این گردبند دست شما چی کار میکنه؟من اینو فروخته بودم
گفتم:آره فروخته بودید،پسر شما تصمیم میگیره کار کنه تا گردبند رو دوباره بهتون برگردونه،امروزم همه پس اندازشو برده بود طلافروشی،گردبندُ پس گرفته،تو راه برگشت میخوره به یه ماشین که خب خداروشکر فقط یکم دستش آسیب میبینه...
گفت:پس بگو اون همه میگفت کلاسام زیاد شده،باید برم و اینا سرکار میرفته...
گردبندُ جلو صورتش گرفت برندازش کرد وگفت:
هعی خدارحمت کنه باباشُ مرد خیلی خوبی بود،اصن مرد زندگی بود،روز اول ازدواجمون این کادو رو بهم داد،این گردبند مال مادر خدا بیامرزش بود،این گردبندُ خیلی دوس دارم،از همون لحظه اول برامبهترین کادو بوداز بهترین آدم دنیا که خیلی دوسش داشتم،روزگاره دیگه آدما میان و میرن،سه سال پیش مرد منم از این دنیا رفت،من موندم و این بچه...
گفتم:همچین بچه ام نیستا،شونزده سالشه..
اشک هاشو با چادرش پاک کردوگفت: بچه آدم صدسالش هم باشه بازم بچه ست برا مادر
به گردبند نگاه کردم،یه نگین سبز مستطیلی که دورش پر از نگین های ریز سفید بود،خیلی قشنگ بود،باخودم حرفشُ تکرار کردم،بچه اگه صدسالش هم باشه،بازم برا مادر بچه ست...