هنگامی که حکم ، حکمرانی سینستا را از امپراطور گرفتم ، غرق در شادی و غرور بودم. بین آن همه نامزد منطقه ، بالاخره توانستم سینستا را به چنگ بیاورم ، سرزمینی وسیع در انتهایی ترین نقطه امپراطوری ، با آبشارها ، دشت و در یاچه های زیبا ؛ رقابت شدید برای به دست آوردن این قسمت از سرزمین امپراطوری به این خاطر بود که سینستا ، جای دنج و امن و دور از توجه مقامات عالیرتبه و حتی امپراطور بود .
در آنجا حکمران برای خودش امپراطوری درست میکرد ، و نکته دوم سکوی پرتاپ خوبی برای رسیدن به ثروت و قدرت و شهرت بیشتر به شمار می رفت . سینستا روی دیگری هم داشت و آن وجود زندانیان ، و شورشیانی بود که به این سرزمین می آمدند . هر کس که می توانست آنها را کنترل و رام کند ، و هر وقت امپراطور اراده کرد ، بدون هیچ سئوالی نابودشان کند ، جایگاهش تا آخر عمر تضمین شده بود .
هنگامی که حاکم قبلی به دست مردی به اسم مارکوس کشته شد ، در پایتخت زمزمه تعیین جانشین پیچید ، من با کمک چند نماینده سنا که جانشان را نجات داده بودم ، خودم را کاندید و حکم را به چنگ آوردم .