باد برگ های درختان را تکان میدهد، کلاغ ها قار قار میکنند و سکوت ترسناک جنگل را میشکنند. مردی میان درختان ایستاده و زیر نور مهتاب، چشم های خاکستری اش را میدرخشند. قلبم در دستش است و خنجری در آن فرو کرده. ولی هنوز میتپد؛ قلبم را نزدیک به لب هایش میبرد و میبوسد.
«دیوانه وار عاشقت هستم، حتی نمی خواهم بدن بی جانت را به خاک بسپارم. چون تو برای من هستی»