رفتی پیششون تا ببینی چه خبر شده سعی کردی نگاه مستقیم و سرد اون مرد رو که بهت خیره شده بود نادیده بگیری اما اون برای رئیس مافیا بودن زیادی جذاب و جوون بود تو فکر بودی که با صدای پدرت به خودت اومدی . پدرت: میخوام یه چیزی بهت بگم اما قول بده وحشت نک... . پدرت میخواست آروم آروم بهت توضیح بده چیشده که اون مرد با پوزخند سردی که تا مغز استخونت میشد حس کنی حرفشو قطع کرد . جئون: تو مال منی دختر کوچولو . بعد شنیدن این حرف اشک تو چشمات جمع شد و رو زانوهات افتادی میدونستی روزی قراره پولای پدرت تموم بشن و روی تو شرط بندی کنه اما براش آماده نبودی به پدرت نگاه کردی که با شرمندگی سرشو به پایین انداخته بود و حرفی نمیزد .جئون در حالی که از جاش بلند میشد به چند تا از افرادش اشاره کرد که تو رو به زور از کلاب بیرون ببرن و سوار ماشین کنن اون به گریه های تو اهمیتی نمیداد و سوار ماشین شد ، کنارت نشست و از پنجره به بیرون نگاه میکرد