تنها چیز هایی که در ته ذهن و قلبم می ماند، مثل حکاکی روی سنگ. صدای هیاهو و فریاد مردم روستا از خوشحالی بود، که صدای در هم شکسته شدن قلب و روحم را گم میکرد ،صدای چوب هایی که آتیش گرفته بودن و آتیشی که رقصان روی بدن انسانی شعله هایش را به نمایش می گذاشت و باعث تبخیر اشک های او میشد و بوی گوشت و خون ..و زمانی که همه رفتند فقط من بودم و آن بدن سوخته و خاطرات عمیق که در میان من و او بود . مطمئنم ،من نفر بعدی هستم! .اولین دانه های سرد برف روی گونه قرمزم افتاد که باعث خنک شدن گونه های سوخته از سرما و اشک های طولانی بود .(من از این جهنم فرار خواهم کرد !.) (از زبان نویسنده : اما که می داند در آینده چه اتفاقی میافتد ؟)