- دوست عزیزم اینجا اداره تحقیقات امنیت ملی هست. تو هم اگر خوب به حرفهام گوش کنی و کاری که ازت میخوام انجام بدی در آینده میتونیم دوست باشیم و از من محبت میبینی. اما اگر راه سخت رو انتخاب کنی و بخوای نقش قهرمان رو بازی کنی بزار فقط یک چیز ساده رو بهت بگم.
سرش را کمی به جلو خم کرد. لبخند روی لبهایش بازتر و بازتر میشد. با صدای نرم و صاف گفت:
- تمام فیلمهای و افسانههایی که درباره شکنجههای اینجا دیدی و شنیدی حتی1% زجری که میتونیم بهت متحمل کنیم رو نشون نمیدن دوست من. طی یک ساعت میتونم به راحتی مجبورت کنم وجود خدا را انکار کنی، یا که پایم را ببوسی تا اجازه بدهم به جرمی که میخواهم اعتراف کنی. بزار رک و پوست کنده بهت بگم. قطع عضو و تعرض به افراد در مقابل اتفاقهایی که اینجا میوفتن صرفا بچهبازیان. ببین من آدم هنرمندیام و دوست دارم وقتی کارم رو انجام میدم ازش لذت ببرم و میتونی خودت از این موضوع مطمئن بشی.