خلاصه
آن زمان که روی صندلی نشسته بودم و مرگ محبوب ترین، بازیگر تئاتر شهر را تماشا میکردم؛ گمان میکردم؛ دیگر چیزی در این دنیا نیست که زندگی مرا بیش از این مخدوش کند.
تا زمانی که در روز خاکسپاری، صدای فریاد مردم مرا متوجه ناپدید شدن جنازه کرد.
بعد از آن، من هر روز منتظرم بودم تا زن برای گرفتن انتقام، بیاید و مرا خفه کند.
و زمانی که آن روز فرا رسید؛ چشمانم برای آخرین بار او را دیدند.
زن روی پل بود و آواز میخواند؛ همراه با مردی که به قتل با خنجر طرح دارش معروف بود.....
موسیقی های پیشنهادی این داستان کوتاه رو میتونید از اینجا گوش بدید
https://t.me/Dijour0