قصه پسری تنها که روزی به اشتباه سوار کالسکهی مرگ میشه و زودتر از موعد سر از جایی مابین مرگ و زندگی در میاره.....
بعد از مدتی گیجی و ترس دوستانی پیدا میکنه و بعد از این که میفهمه این ارواح سرگردانن و نمیتونن از دروازه ارواح بگذرن تصمیم میگیره دلیل سرگردونی اونا رو بفهمه و برای گذر از دروازه آسمانی به اونها کمک کنه اما در این بین موجوداتی بودن از فرشتگان که نمیخواستند نظم الهی بر هم بریزه و هم موجوداتی شیطانی که دنبال یک روح و جسم کامل برای تسخیر و فراز پسر تنهای ما حالا یک نیمه روح شده بود که باید با هر دو جبهه مقابله کنه و....