بویش را احساس میکردم. همان بوسه های همیشگی بر روی چشم هایم. میتوانستم همان موقع که لب هایش بر چشم هایم جا مانده بود، گوشه ی چشم هایش را حس کنم که مانند وقت هایی که میخندد. خط هایی پدیدار میشود. کاش دستانش را میگرفتم. کاش با همان چشم های بسته گوشهٔ گوشه ی صورتش را با دستانم لمس میکردم تا در ذهنم تصویری بهتر جا بماند تا تصویری مبهم.
+ فکرش را میکردی صدایش را هم فراموش کنم؟
آن هم من!
منی که دیوانه ترین زن شهر بودم!
- آرام باش خانم اورفیک.
صدای نفس هایم تمام فضای اتاق را پر کرده بود.
- میتوانی برایم از حس بعد از رفتنش بگویی؟
میخندم. خنده ای طولانی. اشک از چشم هایم جاری میشود و از خنده های زیاد دلم را گرفته ام.
+ رفتنش؟ اوه مگر شما نمیبینیدش! من هنوز هم سایه اش را همه جا میبینم! مثلا پشت سرتان ایستاده است و به من لبخند میزند!
- خا..خانم اورفیک! به تمام داروهایی که گفته ام به دستتان برسانند توجه داشته اید؟
لبخند از لب هایم محو میشود.
سرم را پایین می اندازم.
+ پس شماهم مانند بقیه فکر میکنید من خیال کرده ام؟ شماهم فکر میکنید عزیز جانم را نمیبینم؟ پس بهتر است بهتر برایتان تعریف کنم! من جانم را با دستان خودم گرفتم. خون اش روی زمین، لباس هایم و حتی روی لب هایم نشسته بود. نمیتوانی فکر اش را هم بکنی که چه لذت ستودنی ای را تجربه کردم.
آن آتشی که سنگ را هم تبدیل به خاکستر میکرد در درونم شله ور بود! کار خودم را کردم. تیزی را آنقدر در تنش فرو کردم که شمارشش از دستم در رفته بود. آه نمیدانید که چه کیف ناگهانی ای کرده بودم!
میترسد. از صندلی اش بلند میشود و با دستانش سعی در آرام کردن من دارد. فکر میکند که گویا که قرار است این مردک احمق هم بکشم! اما اشتباه میکند. من فقط عهد کرده ام جان او، یا بهتر است بگویم جان خودم را بگیرم.
اگر میدانستم آخرین دیدارمان است، هرگز در هارا باز و سپس خون را بر چهره ات نقاشی نمیکردم.