اشک شوق زنی که برایِ مادر شدن ریخت ، خاکی که
کودکی اولین بار روی آن راه رفت و قلمی که توسط آن
اولین کلمه نوشته شد ، نوری که برای اولین بار توسط
نابینایی دیده شد و آوایی از گوِش یک ناشنوا شنیده شد ،
حسی که باعث تپش قلبی خواستنی شد و نفسی که از
قهقه بالا نمی آمد ؛
همه و همه ، ماهیتی غیر قابل دیدن داشتند که آزاد و رها
بود در بیکرانه های زمان و مکان !
انسانها ، با شادی هایشان جهان را زیبا و دوست داشتنی
کرده بودند اما هر کدام نیز غمی داشتند و همواره می
گفتند : ای کاش کسی میآمد وَغمها را از قلب اهالیِ
زمین برمیداشت ..!»
و خداوند دعای آنها را نیز استجابت کرد و موجودی نازل
کرد به نام راباستان...