در زمان های قدیم پسری به نام پیدر بود که ادعا میکرد نترس ترین است هر وقت حرف از مرگ میشد او میگفت:مرگ چیز خیلی مسخره ای هست و کسانی از مرگ میترسند واقعا ترسو هستند .بعد از دوماه خوانواده ی پیدر بخواتر کارشان مجبور بودند به گرین گیبرز مهاجرت کنند . گرین گیبرز شهری خوش اب و هوا و سر سبز است . بعد از اینکه خوانواده ی پیدر به گرین گیبرز رسیدند واقعا از زیبایی ان جا حیرت زده شدند . یعد از یک هفته پیدر دوباره شروع کرد به حرف های مسخره اش یک روز که داشت برای بچه ها سخنرانی میکرد دختری با مو های قرمز و صورتی کک و مکی و لاغر به نام آنه گفت اگر نمیترسی برو داخل جنگل ارواح گرین گیبرز شب بخواب پیدر با شجاعت قبول کرد شب شد پیدر وارد جنگل شد جنگل درختان بلند ترسناک و آسمان سیاهی داست پیدر رفت وسط جنگل خوابید مگر خوابش میبرد همینی چشم هایش را روی هم میگذاشت تاریکی به سراغش می آمد بعد از چند ساعت ترس ناک پیدر خوابش برد در خواب مرد سیاه پوشی رادید که به او میگفت آفرین به تو که از من نمیترسی همه از من میترسند و فکر میکنند من خیلی ترس ناک هستم ولی من شما را از این دنیا نجات میدهم ولی تو نترس ترین نیستی چون تو از ملخ خرس و ... میترسی و این هم بگویم که نباید از خودت زیاد تعریف کنی چون دیگران را از خودت دور میکنی از آن شب به بعد پیدر یاد گرفت که همه ی ما ترس های کوچکی دارم حتا اکر اندام بزرگی هم داشته باشیم باز هم ترس داریم